مدار بسته داستان زندگی کودکی مهاجر

کد شناسه :1423

وقتی کوچک بودم و در ال رانچو بلانکو زندگی می کردیم، که دهکده ای کوچک است در مکزیک واقع بر تپه ای خشک و بی آب و علف در چند کیلومتری شمال گوئادالاخارا، واژه مرز را زیاد می شنیدم. اولین بار آن را در اواخر دهه 1940 شنیدم: مامان و بابا به من و روبرتو، برادر بزرگم، گفتند که همین روزها سفر دور و درازی به سمت شمال آغاز می کنیم، از مرز می گذریم و وارد کالیفرنیا می شویم و از این نداری نجات پیدا می کنیم...

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر